هانا هانا ، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 4 روز سن داره

هستي وهاناي مامان

پيوندي دوباره

  عزيزانم براتون بگم. مامان يه همكار خيلي خوبي داره كه اسمشون خاله فريبااست خاله فريبا يه دختر خيلي ناز ودوست داشتني داره بنام نيروانا جان. از اون سالي كه از سرچشمه منتقل شدم رفسنجان سال ٨٦  خاله رو كمتر ميديدم  نیروانا رو هم یکبار اونم خیلی کوچیک بود دیده بودم .یکبار هم با خاله وبابای نیروانا همسفر شدیم ،سفربه  مشهد که اونموقع فقط هستی بود وهانا ونیروانا هنوزبه دنیا نیومده بودن.   ماماني گاه گداري توي ني ني وبلاگ چرخي ميزد ويواشكي وب هاي زيبارو گلچين ميكنه وميخونه از قضا يه وب زيبا پيدا كردكه نويسندش، مامان فريباي بود، هنرمند با ذوق شاعري وقلم خوش كه مطالب جالبي مي...
11 آذر 1391

درسي از قور قوريها

امروز صبح ايميل زيباي از يك دوست خيلي عزيز(خاله اكرم كه هميشه منو شرمنده ميكنه واولين كسي كه هرسال از بين دوستام تولد مو تبريك ميگه)  دريافت كردم كه برام جالب بود براي همين تصميم گرفتم كه  متن زير رو براي شما 2 "قورباغه كوچولوم"  بزارم  ..  قورباغه ها    روزی از روزها گروهی از قورباغه های کوچیک تصمیم گرفتند که با هم مسابقه ی دو بدند .  هدف مسابقه رسیدن به نوک یک برج خیلی بلند بود. جمعیت زیادی برای دیدن مسابقه و تشویق قورباغه ها جمع شده بودند و مسابقه شروع شد  . راستش, کسی توی جمعیت باور نداشت که قورباغه های به این کوچیکی بتوانند به ن...
8 آذر 1391

من از زبان تو

  هاناي عزيز  ديشب( 7/9/91) براي اولين بار صدام زدي مامان فريبا خيلي ذوق زده شدم باورم نمي شد چون تا ديشب فقط مامان بودم برخلاف باباي كه از خيلي وقت پيش بابا ناصر بود البته تلفظ اسم من كمي مشكله،يادم  هستي جون هم اوايل من رو به اسم مامان بيا صدا ميزد وتلفظ فريبا براش سخت بود .بالاخره ديشب قند توي دلم آب شد باباي هم تعجب كرده بود بروي خودش نياورد ولي زير چشمي نگاهت كرد ولبخند زد.هستي جون هم خوشحال شده بود و چند دفعه مثل تو تكرار كرد.هاناي عزيز خيلي كلمه ها رو قشنگ ادا ميكني چند روز پيش ازم كرم اكسيد دوزنگ خواستي خيلي قشنگ گفتي همون موقع ميخواستم گازت بگيرم آخه هم ميدوني كرم رو براي چي ميخواهي هم قشنگ ...
8 آذر 1391

هاناي ناز

هاناي عزيز ديروز بعد از ظهر با هستي كلي برات خنديديم آخه عمه نجمه با عمو مهدي  قرار بود بيان پيشمون ما خوشحال ومنتظر توهم طبق معمول خودتو حسابي ماست مالي كرده بودي عادت داري وقتي ماست ميخوري ديگه به دست ،پا ، موو لباسات هم ماست ميدي بخورن .بهت گفتم هانا جون بيا بريم دست و روتو بشورم لباستو عوض كنم تميز بشي  گفتي خوبم گفتم الان عمه مياد اينجوري خيلي زشت شدي تا اينوشنيدي اخماتو مثل آدم بزرگا كشيدي بهم گفتي من نازم ،نميدوني من و هستي چقدر خنديديم وتو هم عصباني شده بودي ومرتب تكرار ميكردي  نازم بهت گفتم آره نازي براي اينكه نازتر بشي كه اون وقت منطق خانم قبول كردي ودسته گل شدي.        ...
1 آذر 1391

روزي از شادي

د ختراي گلم خاله مريم تماس گرفتن. شما وستايش دعوت شدين جشن تولد شهرزاد وشيواي عزيز (ايشالا صد ساله شن) .هستي جان ميدونستم خيلي خوشحال ميشي ، وقتي بهت گفتم بال در آوردي وفوراً گوشي رو برداشتي وبا شهرزاد در مورد روز جشن وموضوعاتي كه هميشه با هم صحبت ميكنين در مورد چي بپوشيم وكي دعوته  و.... يه نيم ساعت صحبت كردي وبعد تاكيد داشتتي كه حتماً بريم منم گفتم هستي جان ميريم چون خاله اصرار كرد كه منم با شما بيام  ولي اگر كاري پيش اومد شما با ستايش برين من وهانا نميايم كه يك دفعه هاناي عزيز كه نميدونم اين گوشهاي تيز واين حواس جمع  رو از كي ارث بردي از اون طرف اطاق داد زدي منم برم تولد، آره اين شد كه  تصميم گرفتيم همگي سفري نيم روزه ...
28 آبان 1391

مگي رفت

هستي عزيز ميدونم ثبت اين اتفاق ممكن درآينده موجب آزردگيت بشه ولي بخاطر عشق وعلاقه زيادت به مگي يا به زبان هانا هاپي ناز لازم دیدم كه بنويسم.  آره عزيزم توي اين مدت كه مگي پيش ما بود واقعاً بهش انس گرفته بوديم مخصوصاً تو وباباي .                                     عصر جمعه كه در تدارك آمدن به رفسنجان بوديم نمدونم چي شد كه در خونه خاله آزاده باز موند ومگي رفت وديگه برنگشت وبه احتمال زياد كسي اون ديده و با خودش برده ..يك گردان بسيج شدن براي پيدا كردن مگي ازجم...
22 آبان 1391

هديه تولد

هستي  مامان چند وقته هديه تولدت ذهن من وباباي رو مشغول كرده بود گزينه هاي رو كه خودت گفته بودي عملي كردنشون كمي برامون سخت بود (1-خريد سگ 2-تبلب) جشنم كه موفق نشديم برات بگيريم حالا تا بعد ...                                باباي عقيده داشت زماني خودت توانايي نگهداري حيوان رو داشته باشي برات بخره در مورد تبلت هم فعلاًضرورتي براي تهيه اش نديديم چون ممكن بود ديگه درس ومشق تعطيل.به هرحال باباي رو راضي كه چه عرض كنم مجبور كرديم موافقت كنه با گزينه اول علرغم ميلش با اصرار م...
24 مهر 1391

دل نگراني

از اول مهر كه هستي جون ميره مدرسه هاناي نفس تو تنها شدي وصبح ها بهانه ميگيرفتي وكلي هم بعد از رفتن هستي گريه ميكردي اين موضوع منو خيلي ناراحت وفكرم رو مشغول كرده بود حتي فكر بردنت به مهد رو تو سرم انداخت. از يكطرف هنوزخيلي  كوچلوي وهوا هم كم كم  سرد ميشه باباي هم نظرش اين  كه اگه مهد خوبي پيدا كردم  حتماً بزاريمت مهد  با چند نفر مشورت كرديم ولي اونها هم  اين سن و فصل رو براي مهد مناسب ندونستند البته خاله مرضيه رو خيلي دوست داري وعصرها تا بهاش باي باي نكني وبدرقش نري آروم نمگيري.واين موضوع من رو خيلي خوشحال ميكنه.                 &n...
7 مهر 1391

روزی به نام تو

          عروسكهام امروز روز دختره روزتون مبارك ديروزرفتيم سرچشمه خيلي بهتون خوش گذشت مخصوصاً هستي ،چون عاشق سرچشمه ودوستان به قول خودش سرچشمه ايش است به محض رسيدن هستي جون خواهش كرد ببرمش پيش شهرزاد جون يكي از بهترين دوستانش وما به اتفاق رفتيم خونه خاله كريمي  چند وقت بود كه همديگر رونديده بوديم وتجديد خاطره شد وخيلي خوش گذشت هستي وشهرزاد وهمچنين شيوا وهانا كلي با هم بازي كردند شهرزاد جون خانم شده امسال هم جهش زده بهش تبريك گفتيم ايشالا هميشه موفق باشه شيوا هم مثل هانا كوچلو مونده ولي كمي تپل تر شده بود خدا حافظشون باشه .هستي پيش شهرزاد موند و بعد من هانا رفتيم خونه دايي علي ،پرني...
28 شهريور 1391